قصه شیخ ساده لوح

alt

شیخ ساده‌لوح با الاغش در راهی می‌رفت. حوالی ظهر، کنار یک رودخانه توقف کرد. شیخ که تشنه بود از خر پیاده شد روی زمین زانو زد و خم شد تا آب بنوشد، اما در همین لحظه عینکش داخل رودخانه افتاد و آب آن را با خودش برد. شیخ که هول شده بود، با دنبال عینکش در امتداد رودخانه شروع به دویدن کرد. دهقانی او را دید و با فریاد پرسید: «ای شیخ! چه می‌کنی؟»

شیخ گفت: «دنبال عینکم هستم که در آب افتاده!» مرد دهقان از شدت خنده روی زمین پهن شد. شیخ که گیج شده بود، علت خنده او را پرسید. دهقان در حالی که سعی می‌کرد برای لحظه‌ای جلوی خنده‌اش را بگیرد، گفت: «اما تو در حال دویدن در خلاف جهت جریان آب رودخانه هستی. عینکت به یک سمت رفته و خودت هم از سمت دیگر رفته‌ای!»

شیخ تا این را شنید، در جایش ایستاد و گفت: «یعنی از ظهر تا حالا که غروب شده، دارم الکی می‌دوم؟»

دهقان که دلش به حال شیخ ساده لوح سوخته بود، از او دعوت کرد حالا که تا این حد ضعف بینایی دارد و جهت جریان آب را هم نمی‌بیند، شب را در خانه او بماند. شیخ قبول کرد و بعد از پیدا کردن خرش به خانه دهقان رفت. آن‌ها شام خوردند و خیلی زود خوابیدند.

صبح روز بعد در ده خبر پیچید که یک غریبه، دکانی که توسط دهدار پلمپ شده بود را شکسته است. همه در بازار جمع شدند و در آنجا شیخ را دیدند که مقابل دکان خوابیده و قفل شکسته هم آنجا است. وقتی او را بیدار کردند، تعجب کرد و گفت که نمی‌داند مردم از چه چیزی حرف می‌زنند. شیخ به خاطر آورد که نیمه‌های شب وقتی برای قضای حاجت از جایش بلند شد، ولی چشم‌هایش جایی را ندید و در ده گم شد و کمی بعد یک مستراح را پیدا کرد که درش خراب بود و باز نمی‌شد و چون از شدت فشار طاقتش تمام شده بود چندبار به آن تنه زد تا این که باز شد. شیخ که حالا متوجه اشتباهش شده بود، می‌دانست اگر بگوید در دکان مردم قضای حاجت کرده، کتک خواهد خورد، پس لال شد. جمعیت گفتند تا امروز کسی جرئت نکرده بود این‌چنین راسخ مقابل دهدار بایستد. سپس مردمی که جوگیر شده بودند، پلمپ همه مغازه‌های متخلف و گران‌فروش را شکستند. به دنبال این رخداد دهقان که نگران سلامتی شیخ بود، عینکی برای او تهیه کرد و تا دروازه شهر بدرقه‌اش کرد.

شیخ به راه افتاد، اما ذهنش مشغول بود. کمی بعد دو سوار به او رسیدند و پرسیدند شهری که قرار است در آن انتخابات دهداری برگزار شود، کدام است. در همین لحظه فکری به ذهن شیخ رسید و سر خرش را کج کرد و به سمت شهر تاخت.

مردم شهر شنیدند که شیخ تصمیم گرفته یکی از نامزدهای انتخاباتی دهداری باشد. دهقان که این را شنید، با خوشحالی گفت از او حمایت خواهد کرد و حمایت فامیلش را هم خواهد داشت. بدین ترتیب، شیخ وارد صحنه انتخابات شد. او خرش را به بازار برد تا بفروشد و پولش را خرج تبلیغات کند. این اقدام شیخ با حیرت مردم مواجه شد و همه از این که یک نامزد انتخاباتی از کسی حمایت نمی‌شود تا جایی که مجبور است خرش را بفروشد، تحت تأثیر قرار گرفتند و محبوبیت شیخ دوچندان شد. دهقان هم تلاش کرد نظر همسایه‌ها و دوستانش را به سمت شیخ جلب کند. چند روز بعد انتخابات برگزار شد.

زمانی که قرار بود نام دهدار جدید اعلام شود، مردم در میدان اصلی ده جمع شدند. وقتی نتایج قرائت شد، شیخ فهمید که ته لیست است و کمتر از بقیه رأی آورده. او تصور می‌کرد به خاطر شکستن پلمپ مغازه و اقدام به فروش خرش برای تأمین هزینه‌های تبلیغاتی مورد توجه مردم قرار گرفته و از حمایت بستگان و دوستان دهقان هم برخودار بود، باید دهدار می‌شد. پس اعلام کرد در انتخابات دهداری تقلب شده است. کسانی هم که در انتخابات شکست خورده بودند، با شیخ همصدا شدند. در همین لحظه شیخ سوار بر خرش شد و مردم هم به دنبالش رفتند و شعار سر دادند. در میان راه وقتی از روی یک دست‌انداز رد شدند، عینک از روی صورت شیخ به زمین افتاد و زیر دست و پای جمعیت له شد. شیخ که عصبانی بود به راهش ادامه داد، اما متوجه نشد که به کجا می‌رود.

آن‌ها کمی بعد به یک عمارت دوقلوی بزرگ رسیدند. شیخ به تصور این که آنجا قصر دهدار است، از جمعیت خواست در را بشکنند و هر چه داخل است را داغون کنند. مردم عصبانی هم گوش کردند. لحظه‌ای بعد جمعیت وارد عمارت شدند و همه چیز را خراب کردند و در نهایت آنجا را به آتش کشیدند.

دهدار جدید همین که وارد دفتر کارش شد، شنید که عده‌ای به سرکردگی شیخ ساده‌لوح، به سیلوهای گندم حمله کرده و آنجا را به آتش کشیده‌اند و بدین ترتیب مردم تمام زمستان را گرسنه خواهند بود و قحطی ده را فرا می‌گیرد. دهدار دستور داد شیخ را دستگیر کنند و یک عینک برایش تهیه کنند و او را تا هزار فرسخی ده ببرند تا مطمئن شوند دیگر برنمی‌گردد.

چندین روز بعد وقتی شیخ با همراهی مأموران دهداری به نقطه‌ای دوردست رسید، دوباره با خرش تنها شد. در آن حوالی یک آبادی بود. مردم آنجا مهربان و مهمان‌نواز بودند و از شیخ پذیرایی کردند. شیخ وقتی فهمید آنجا دهداری ندارد، فکری به سرش زد. او در ملاقات با ریش‌سفیدان ده، پیشنهاد کرد که انتخاباتی آزاد برگزار شود تا یک دهدار انتخاب کنند. اما ریش‌سفیدان گفتند که نیازی به دهدار ندارند. شیخ که تصمیم گرفته بود هر طور شده در یک انتخابات پیروز شو تا حال اهالی ده قبلی را بگیرد، به میان مردم رفت و با آن‌ها درباره دهداری صحبت کرد تا به داشتن دهدار تشویق شوند. در نهایت مردم تصمیم گرفتند انتخاباتی سالم و آزاد برگزار کنند، اما کسی حاضر نشد نامزد شود. ریش‌سفیدان تمایلی به کسب سمت دهداری نداشتند و مردم عادی هم نمی‌دانستند باید در مقام دهدار، چگونه رفتار کنند. اما شیخ که تصمیمش را گرفته بود، گفت که به ناچار تنها نامزد انتخابات خواهد شد. او نمی‌خواست بدون شرکت در انتخابات به آن مقام برسد. این‌بار نیازی به تبلیغات هم نبود. روز بعد انتخابات برگزار شد و مردم رأی‌شان را در جعبه‌ها ریختند.

همان روز مردم در میدان اصلی ده جمع شدند تا شورای ریش‌سفیدان، نتایج را اعلام کند. شیخ هم با غرور روی خر خود نشسته بود و آماده بود تا لحظاتی دیگر به آرزوی خود برسد. سخنگوی شورای ریش‌سفیدان بیانیه را قرائت کرد و گفت که برنده انتخابات، «اکبر مشتی» است. شیخ که دید دوباره اسمش ته لیست است، از شدت عصبانیت حالش بد شد و از روی خرش به زمین افتاد. وقتی به خودش آمد، مردم به دورش جمع شده بودند. از روی زمین بلند شد و فریاد کشید: «وقتی من تنها نامزد انتخابات بودم، چطور می‌شود یکی دیگر برنده شود؟» یکی از میان جمعیت جلو رفت و گفت که اکبر مشتی بستنی‌فروش ده است که محبوبیت زیادی در میان اهالی دارد. شیخ از این که مردم شخص دیگری را به او ترجیح داده بودند، عصبانی شده بود. از جایش بلند شد، خاک لباسش را گرفت و گفت می‌خواهد اکبر مشتی را ببیند. اما مردم گفتند که اکبر مشتی چهار سال پیش فوت شده است.

شیخ تا این را شنید، شروع به فحاشی کرد و مردم هم که انتظار چنین برخوردی را نداشتند، بر سر شیخ ریختند و عینکش ر شکستند و او را روی دست بلند کردند تا بیرون ده بردند و سپس روی زمین کوبیدند. شیخ که چشمانش نمی‌دید، دوباره راهش را گم کرد.

او هفته‌ها در راه بود تا این که بالاخره به دروازه یک شهر رسید، اما نگهبان‌ها گفتند باید قبل از ورود، او را بازرسی کنند. شیخ که گرسنه و تشنه بود، علت را پرسید یکی از نگهبان‌ها گفت: «از مسافران شنیدیم در شهرهای اطراف یک میکروب پیدا شده که سیلوهای گندم را نابود می‌کند. ما هم تازه‌واردها را می‌گردیم تا هنگام ورود به شهر، این میکروب همراهشان نباشد.»



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد