سران فتنه جمل استوانه‎‎های حکومت پیامبر!

فصل اول: هر دو از کارگزاران اصلی ماجرای قتل خلیفه سوم بودند. ابن ابی الحدید در شرح «ودماهم سفکوه» می‎نویسد: «طلحه شدیدترین تحریک را به کشتن عثمان داشت و زبیر سبک‎تر از او، مردم را به این کار تشویق می‎کرد.» عثمان پیش از مرگش می‎گوید: «وای بر طلحه، من چند بهار طلا به او داده‎ام و او مردم را برای ریختن خون من تحریک و تشویق می‎کند و...»

فصل دوم: مردم با علی(علیه السلام) بیعت می‎کنند و او را با اجبار خویش و اکراه خودش بر مسند خلافت می‎نشانند. طلحه و زبیر برای بیعت به دیدار علی می‎آیند. دو صحابی بزرگ رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در پس بیعت خود از سابقه سال‎‎ها مبارزه و تلاش برای اسلام و مسلمانان برخوردارند و تردید ندارند حالا که داماد پیامبر بر رأس حکومت نشسته، مزد این جانفشانی‎‎ها را حتما به آن‎‎ها می‎دهد. مشورت در کار جامعه مسلمانان و حکومت کوفه و شام سهم ناچیزی است در برابر شمشیر‎هایی که این دو در رکاب پیامبر بر سر دشمن فرود آوردند یا به جان خریدند!

فصل سوم: علی(علیه السلام) زیر بار نمی‎رود. دنیاخواهی و ثروت‎اندوزی آن دو را در سال‎‎های خلافت ابوبکر و عثمان دیده و رنگ عوض کردن آن‎‎ها را پس از پیامبر. علی هوشیارتر از آن است که کار مردم را به دست دنیاطلبانی بسپارد که حاضرند برای دنیا از بهشت جاودانی که پیامبر به آن‎‎ها وعده داده است، بگذرند و به فکر آبادانی بهشت دنیا
باشند.
فصل چهارم: طلحه و زبیر با آن زن شترسوار -عایشه - از بصره به خونخواهی خلیفه‎ای که به شهادت مردم به دست خودشان کشته شد، عازم کوفه شدند. پیراهن عثمان روی دست‎‎ها بلند بود و خلیفه مقتول، پس از مرگ عزیز شده بود. قتل خلیفه باید دامان کسی را می‎گرفت و چه کسی بهتر از داماد پیامبر که این روز‎ها سر سازگاری با یاران باسابقه و اصحاب وفادار او را نداشت. انگشت اتهام قتل عثمان را فتنه‎گران جمل به‎سوی علی نشانه رفتند.

انگیزه آشوب؛ شبهه‎ای که ساده لوحان را دور هم جمع کرد!فصل پنجم: امام مردم را در شبهه دیدند و در مقام پاسخگویی برآمدند. «آنان حقی را می‎خواهند که خود پایمال کردند و خونی را طلب می‎کنند که خود ریختند. گروهی ستمکارند که در شبهه‎ای به تاریکی شب گرفتارند، اما حقیقت روشن است و باطل از حریم آن رانده شده است.» فتنه‎گران ستمکارند چون با آشوب و اغتشاش و طغیان مقابل امام مسلمانان، جامعه‎ای را از برکت وجود او محروم کردند. با جریان هوس‎بازانه خود بر جامعه اسلامی آسیب زدند و اختلاف‎‎های شدید بر پا کردند. اختلافاتی که به کشته شدن هزاران نفر انجامید. با پیمان‎شکنی‎‎ها و انحراف آن‎‎ها از اصول اولیه خود، ارزش و اعتبار و ضرورت اعتقاد به قاعده و قانون‎‎های جامعه در نگاه ساده لوحان - که بیشتر مردم از آن دسته بودند - از بین رفت.

تهمت زدند چون در معرض اتهام بودند امام طلحه را مخاطب گرفت و فرمود: «سوگند به خدا، آن مرد با عجله و تلاش زیاد به بهانه خونخواهی عثمان از بصره حرکت نکرد مگر به این دلیل که خون عثمان را از او مطالبه نکنند؛ چون او بود که برای کشتن عثمان از همه حریص‎تر بود.» طلحه با این لشکرکشی‎‎ها و فریاد‎های واعثمانا می‎خواست مردم ناآگاه را درباره حادثه‎ای که خود گرداننده آن بود به اشتباه بیندازد و دچار شک و تردید کند.
امام با استدلال‎‎هایی محکم، حیله او را برملا کرد و طلحه را در منطق قوی خود غرق کرد. «اگر عثمان ظالم بود، همان‎طور که طلحه آن‎موقع گمان می‎کرد، لازم بود قاتلان او را یاری کند، اگر مظلوم بود، باید دشمنان و قاتلان او را دور می‎کرد و عذر مشروع او را برای مردم بیان می‎کرد و اگر درباره هر دوی این‎‎ها (ظالم و مظلوم بودن) تردید داشت، شایسته بود که خود را از معرکه کنار بکشد. طلحه هیچ‎یک از این سه کار را نکرد و عاقبت راهی را برگزید که علتی برای آن شناخته نشده و عذر صحیحی نداشت.»

مصالحه با سران فتنه، هرگز!
فصل ششم: از علی(علیه السلام) خواستند خیال جنگیدن با سران فتنه جمل را از سر بیرون کند و مهیای جنگ نشود. خواص بصیری که برای امام شیعه مصلحت‎اندیشی می‎کردند و البته معدود یاران وفاداری که از سر صداقت و دلسوزی امام را از جنگ پرهیز می‎دادند. امام پاسخ را شفاف و صریح فرمودند: «از رفتار نابه‎کارانه طلحه و زبیر آگاه شده‎ام. می‎دانم چه خیال‎‎های خطرناک و چه کارشکنی‎‎ها در ذهن خود می‎پرورانند. پیمان‎شکنی آنان و اعتراف صریح به مقام‎پرستی و عشق به ثروت و مال که در نهادشان زبانه می‎کشد، آشکار‎ترین هشدار‎هایی بود که دیده و شنیده‎ام. با این حال از من می‎خواهید بنشینم و بازیگری‎‎های آنان را در جامعه اسلامی تماشا کنم؟هرگز! میان حق و باطل تناقضی آشتی‎ناپذیر است. تا زنده‎ام به یاری مردان حق‎طلب، اعراض‎کننده از حق را و با فرمانبر یک دل، نافرمان بددل را در هم می‎کوبم. آشتی حق و باطل مادامی که هر یک از مسیری که در پیش گرفته‎اند، برنگردند، خیال محال است.»

دعوت به بازگشت، اتمام حجت با فتنه‎گران! فصل هفتم: جنگ هنوز به پا نشده بود که علی(علیه السلام) پسر عباس را به‎سوی زبیر می‎فرستد تا او را به اطاعت از امام و ماندن بر بیعت خود دعوت کند. امام کار زبیر را از طلحه جدا می‎کند و می‎فرماید: «به ملاقات طلحه نرو. او به هر کار دشوار پا می‎گذارد و آن را ناچیز و آسان می‎پندارد. به سروقت زبیر برو که خلق و خویی نرم‎تر دارد و به او بگو: پسر دایی‎ات می‎گوید در حجاز ما را شناختی و در عراق انکار کردی! چه شد که بر من تاختی!»
زبیر علی را خوب می‎شناخت؛ سال‎‎ها کنار او در رکاب پیامبر جنگیده بود و حقانیت او را بار‎ها از زبان رسول خدا شنیده بود. پیش از این‎که در محراب مقام پرستی بر سجده بیفتد و کم کم در شهر‎های مختلف بلاد اسلام صاحب خانه و مال و منالی شود، از ارکان حکومت پیامبر بود. لقب سیف‎الاسلام را رسول خدا به او داد و البته وعده بهشت. اما چند سال بعد چشم‎هایش به روی چیز‎های دیگری باز شد. کم‎کم فکر کرد، انگار نمی‎شود نقد رفاه دنیا را به نسیه عدالت‎محوری علی(علیه السلام) فروخت. شمشیری که روزی سیف‎الاسلام بود، مقابل وصی پیامبر از غلاف بیرون کشیده شد، به همین سادگی!

ملاک، حال فعلی افراد است! فصل هشتم: زبیر پیش‎رفت تا دست در دست علی بگذارد و با او بیعت کند. علی(علیه السلام) فرمود: زبیر می‎ترسم با من حیله‎گری کنی و بیعت را بشکنی؟ زبیر گفت: هیچ بیمی به خود راه نده، هرگز پیمان‎شکنی از من نخواهی دید. علی(علیه السلام) فرمود: از طرف من خدا ناظر و کفیل تو باشد؟ زبیر گفت: آری خداوند از طرف تو ناظر و کفیل من باشد. بیعتی که خداوند کفیل آن شد، چند سالی بیشتر دوام نیاورد و خیلی زود نام زبیر در صدر فهرست بیعت‎شکنان عالم ثبت شد. خودش البته سال‎‎ها بعد ادعا کرد که آن روز فقط با دستش بیعت کرده و دلش راضی به این بیعت نبوده است. و امام در پاسخ او گفت: «زبیر گمان می‎کند با دست بیعت کرده، نه با قلب. به آن‎چه با دست انجام داده اعتراف می‎کند و به آن‎چه در دلش بوده، ادعا. پس باید برای ادعای خود دلیل روشن و قابل‎تشخیص بیاورد وگرنه، به همان تعهدی بازگردد که از آن بیرون رفته است.»
زبیر آن روز که دست بیعت در دستان علی گذاشت، عاقل بود و بالغ و مختار. و آن‎قدر هوشیار که بر این بیعت خود، کفیل معتبری گرفت، پس ادعای بعدی آن هم بدون دلیل و برهان جز از زبیری که دیگر سیف‎الاسلام پیامبر نیست، چگونه برمی‎آید؟

اسلام گردن دنیاطلبان گردن افراز را شکست
و فصل آخر: فتنه جمل به همت زنی و تعدادی از بزرگان صحابه پیامبر به راه افتاد. یاران صدیق پیامبر مقابل امام مسلمانان ایستادند و شمشیر کشیدند.
امام بار‎ها دست به افشاگری زد، موعظه و دعوت به بازگشت کرد اما فتنه‎گران دست‎بردار نبودند. وعده امام محقق شد و جنگ به‎نفع زمامدار مسلمانان به پیروزی رسید. امام با جمعی از یاران خود در آوردگاه جمل از کنار کشته‎شدگان می‎گذشت که به طلحه رسید؛ «ابومحمد این‎جا غریب افتاده است. به خدا خوش نداشتم جسدی از قریش زیر آسمان افتاده باشد. آنان برای کاری که شایسته آن نبودند گردن افراشتند، ناچار گردن‎های‎شان شکسته شد.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد